معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

دعوت محمدجواد و سامان و محمدصدرا به کلاس فوتبال

جیگرطلای مامان دلش میخواست که وقتی میره کلاس فوتبال , بچه ها هم بیان و تمرینش رو ببینند وقتی که با هم به کلاس فوتبال می رفتیم , گفت مامان! , شاید امروز محمدجواد , سامان و محمدصدرا بیان که فوتبال منو ببینند منم گفتم شاید نتونند بیان , بالاخره کلاس فوتبال شروع شد و معین همش منتظر بود ولی من بهش گفتم تو اینقدر منتظر نباش اگه بیان بهت خبر میدم , خلاصه بین کلاس فوتبال, آقاجون و عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدجواد و سامان و محمدصدرا اومدن و حسابی معین رو غافلگیر کردن , معین هم حسابی خوشحال بود که اصلا به کلاس توجه نمی کرد و همش به بچه ها نگاه می کرد , خلاصه بازی فوتبالشون شروع شد و تیمشون یک گل زد و معین هم بیشتر خوشحال شد , از این ور هم فرشته کوچول...
31 خرداد 1394

فوت عمو عباس و اومدن آقاجون تهران

بااینکه موضوع اومدن آقاجون به مشهد موضوع فوت عمو عباس بود و اصلا موضوع خوبی نبود ولی کلا ما از اومدن آقاجون حسابی خوشحال شدیم امیدوارم خدا همه رفتگان رو بیامرزه , بدون هیچ مریضی ای و بطور ناگهانی عموعباس فوت کردن و از بین ما رفتن , برای همین آقاجون تهران اومدن مشهد چون عموعباس رو توی مشهد به خاک سپردن , روزهای غم انگیزی بود , امیدوارم خدا به بازماندگانشون مخصوصا ریحانه خانوم , صبر بده (فاتحه یادتون نره , ازتون ممنونم) معین کوچولو که توی این چند روز همش ناراحتی و گریه اطرافیان رو دیده بود همش بهم میگفت من دوست ندارم هیچ کی بیمیره , دلم میخواد همه زنده باشن , خدانکنه کسی بمیره و یه کم روی روحیه اش اثر گذاشته بود توی مدتی که آقاجون تهران ...
26 خرداد 1394

ثبت نام کلاسهای تابستانی

واسه جوجه طلایی فعلا کلاس فوتبال , کلاس قرآن , ژیمناستیک و زبان ثبت نام کردم , واسه کلاس فوتبال , آقاجون زحمتش رو کشیدن و بهشون گفتم برای اینکه کلاسها پر نشه , برن واسه ثبت نام , الان روزهای فرد, کلاس فوتبال داره , روز اول که بردمش , مربی اش گفت از همه کوچکتره ولی کارش خوبه و می تونه توپ رو کنترل کنه , یه پنجنشنبه رفتیم مسجد نزدیک خونه , پیش خانوم نخعی و کلاسهای مهد قرآن رو ثبت نام کردیم که اون دو روز در هفته اس ولی کلاسهاش پشت سر همه یعنی اول قرآن شروع میشه بعد زبان و بعد هم ژیمناستیک , راستش زبان نمیخواستم ثبت نام کنم ولی چون بین دو تا کلاسش بود مجبور شدم ثبت نام کنم خودشم گفت مامان هرچی کلاس داره برام ثبت نام کن آخه اینجارو و خانم نخعی رو...
24 خرداد 1394

فروشگاه کوروش

جدیدا نزدیک خونه , فروشگاه جدیدی باز شده که معین کوچولو خیلی اونجا رو دوست داره و همش دوست داره با هم بریم از اونجا خرید کنیم حتی اگه یه بستنی هم بخوایم بخریم میگه بریم اونجا و چرخ خرید برداریم و بستنی رو از اونجا بخریم خلاصه ما مشتری دائمی این فروشگاه شدیم , یه بار که باهم رفتیم فروشگاه معین کوچولو یه نوع ژله دید که میخواست بخره منم گفتم فعلا نه چون دوبار از این فروشگاه ژله خریدیم و هنوز تموم نشده وقتی تموم شد میایم میخریم و معین هم افتاد روی دنده لج و من قبول نکردم البته قبل از اینکه بریم داخل فروشگاه , قول داده بود که فقط بستنی بخره , خلاصه ما از فروشگاه اومدیم بیرون و معین حسابی عصبانی بود و حرف من رو گوش نمیداد و جداگانه برای خودش به سم...
21 خرداد 1394

فلوراید تراپی

ظهر چون تفنگها و لباس های تیراندازی رو از سرکار و مسابقه روزجمعه آورده بودم مجبور شدم با ماشین برم خونه بعد که داشتم می رفتم خونه آقاجون , منشی دکتر نوغانی تماس گرفت و گفت معین کوچولو, امروز وقت فلوراید تراپی داره یادتون نره که بیاین منم گفتم باشه , وقتی رسیدم خونه آقاجون , معین کوچولو و سامان حوصله شون سر رفته بود برای همین منم گفتم که بیاین بریم خونه اونها هم حسابی خوشحال شدن و بردمشون خونه که باهم بازی کنند , اتفاقا امروز بعدازظهر بابارضا کار داشت و نمی تونست که معین رو پیش دکتر نوغانی ببره برای همین من و معین و سامان با هم سوار مترو شدیم و رفتیم مطب دکتر نوغانی . معین کوچولو کلا از دندونپزشکها می ترسه و خاطره خوبی نداره ولی چون سامان بود...
20 خرداد 1394

نیمه شعبان سال 1394

من و معین و بابارضا تصمیم گرفتیم که واسه نیمه شعبان بریم تهران و یه سر به عزیز و آقاجون بزنیم , آقاجون مشهد یه نامه واسه آقاجون تهران نوشتن و به معین دادن و گفتن کسی اینو نخونه و فقط بدی آقاجون تهرانت بخونه , خلاصه ما عازم تهران شدیم و بابارضا همش میخواست نامه رو بخونه که من و معین نمیگذاشتیم , شب رو شاهرود خوابیدیم و صبح زود راه افتادیم و ساعت 9 به تهران رسیدیم هوا حسابی گرم بود اونجا صبحونه خوردیم , آقاجون تهران خونه نبودن و معین منتظر بود که بیان تا نامه رو بهشون بدن , خلاصه آقاجون تهران اومدن و معین نامه رو بهشون داد و آقاجون نامه رو خوندن که توی نامه نوشته بودن واسه معین تبلت بخرین که مامان و باباش نمی خرن , کلی از دست نامه خندیدیم ولی ...
15 خرداد 1394

رفتن به پارک وکیل آباد و پیست اتومبیلرانی و دامادی همکار بابا

صبح روز جمعه , معین کوچولو , من و بابارضا رو ساعت 7:30 بیدار کرد منم حسابی خوابم میومد ولی قبول نمی کرد , بالاخره ما هم بیدار شدیم , وقتی میخواستم صبحونه بیارم بهشون پیشنهاد دادم که بریم بیرون شهر که صبحونه بخوریم بابارضا هم قبول کرد برای همین منم همه وسایل رو برداشتم و رفتیم پارک وکیل آباد و اونجا رو تخت های پارک نشستیم و صبحونه خوردیم و حسابی بهمون چسبید بعدش وسایل رو جمع کردیم و رفتیم آب بازی , معین هم حسابی خودش رو خیس کرد , من و بابارضا هم رفتیم توی آب و سه نفری توی آب راه رفتیم و چون هوا گرم بود حسابی بهمون چسبید بعد تصمیم گرفتیم بریم خونه توی مسیر چند تا ماشین و موتور مسابقه رو دیدیم برای همین نظرمون عوض شد و به سمت پیست اتومبیلرانی ر...
8 خرداد 1394
1